دوستت دارم اما نه به خاطر چیزی که هستی بلکه به خاطر چیزهایی که سالها در پی اش بودم و همه آن چیزها را به یکباره در وجود تو یافتم . سالها در پی آرامشی بودم که وجود تو گرمابخش آن شد و حال که به تو مینگرم ؛ می بینم که در مقابل تو هیچ چیز نیستم خواستم با عشقت به همه چیز برسم اما عشق تو نه تنها مرا بر زمین زد بلکه در میان خاص و عام انگشت نمایم کرد . خواستم با عشقت طلوع کنم طلوعی دوباره اما.....
خواستم با عشقت سر به جنگل گذارم اما جنگل مرا در خود راه نداد چون می ترسید با آتش عشق تو درختانش را خاکستر کنم .
خواستم در اوج جنون دل به دریا بزنم اما دریا نیز مرا پس زد چون می ترسید با گرمای وجودم ؛ وجودش را خشک کنم .
خواستم سر به بیابان گذارم اما بیابان سوزان هم مرا از خود راند چون می ترسید با تب سوزان عشقت تن خشک و گرمش را بسوزانم .
پس من چه باید میکردم هیچ . به نوک قله کوهی رفتم و تو را فریاد زدم اما ناگهان کوه غرید فریاد نزن تحمل سنگینی عشقت را ندارم . ناگزیر به خانه برگشتم چون هیچ کجا را نیافتم که در آنجا به آرامش برسم جز در کنار یادگاریهای تو .