یک انسان جزیی از یک کلیت است که کاینات نامیده میشود و در زمان و مکان محدود است. انسان عادات خودو افکار و احساسهای خویشتن را به عنوان پدیده ای جدا از بقیه میشناسد،این ناشی از خطای دید در آگاهی وفریب ذهن اوست.این فریب ذهن برای ما زندانی می آفریند که مارا در چهار دیواری تمایلات شخصی و علاقه و محبت برای چند تن از نزدیکان خود محبوس ومحدود می سازد...
یک انسان جزیی از یک کلیت است که کاینات نامیده میشود و در زمان و مکان محدود است. انسان عادات خودو افکار و احساسهای خویشتن را به عنوان پدیده ای جدا از بقیه میشناسد،این ناشی از خطای دید در آگاهی وفریب ذهن اوست.این فریب ذهن برای ما زندانی می آفریند که مارا در چهار دیواری تمایلات شخصی و علاقه و محبت برای چند تن از نزدیکان خود محبوس ومحدود می سازد،رسالت ما باید بر این باشد که بسط افق دید و گسترش مهر و شفقت خود ،خویشتن را از این زندان ازاد کنیم وتمامی مخلوقات زنده و همه زیبایی های طبیعت را در آغوش بگیریم.
اما من وقتی به پاییز می نگرم که چگونه برگ های سبز از پوست دروغین خود بیرون آمده و به آنچه که هستند تبدیل شده اندتا خود را با دیگر کاینات یکرنگ کنند.انسان همیشه خود را در پوست سبز محبوس کرده است وآنچه که هست را به فراموشی سپرده،من همیشه در انتظار فصل خزان انسان ها مانده ام تا خود حقیقی یشان را ببینم اما افسوس که انسان ها خود را از کاینات جدا دانسته وفقط خود را می بینند و نمی توانند همانند برگ قرمز ونارنجی پاییز یابند وبا کاینات یکی شوند .انسان روح و جسم خود را درگیر خاک مادی کرده ویادشان رفته نیمی از ان ها متعلق به زمین نیست و تمام وجود خود را صرف نیم جسمانی و خاکی کرده و هیچوقت همچون پاییز یاد نمی گیرند دوست بدارند و همرنگ شوند.