همسر پادشاه دیوانه ای را دید ، که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین میکشید.
پرسید : چه می کنی ؟ گفت خانه میسازم . پرسید ؟ این خانه را به من میفروشی؟
گفت میفروشم . پرسید قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت!
همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به دیوانه بدهند . دیوانه پول را گرفت و با فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه خواب دید که وارد بهشت شده است، به خانه ای رسید خواست وارد شود اما او
را راه ندادند گفتند این خانه مال همسر توست!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید ، همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف کرد!
پادشاه نزد دیوانه رفت و را دید که با کودکان بازی میکرد و خانه میکشید . پادشاه پرسید : بهایش
چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت ، پادشاه گفت به همسرم به بهای ناچیزی فروختی؟
دیوانه خندید و گفت : همسرت نادیده خرید و تو دیدی میخری!!!
ارزش کار خوب این است که برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا